شهید ملکی یک روحانی بود که خود را برای اعزام به جبهه معرفی کرده بود، به او گفتند:شما باید بری گردان حضرت زینب(سلام الله علیها).
شهیدملکی هم بااین تصور که گردان حضرت زینب متعلق به خواهران است؛به شدت با این امر مخالفت کرد و گفت نمیشه ما رو اعزام کنیدبه گردان دیگه ای؟؟؟
بااصرار فرمانده ناچار به پذیرش این دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد…
وقتی میخواستن به سمت گردان حضرت زینب(سلام الله علیها) حرکت کنند،فرمانده به او گفت:این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است.
شهید ملکی با شنیدن کلمه “غواص” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا منو از اعزام به این محل عفو کنید…منو بفرستید گردان علی اکبر(علیه السلام)، گردان علی اصغر(علیه السلام)،گردان امام حسین(علیه السلام) این همه گردان ….آخه چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟؟؟
اما دستور فرمانده باید اجرا می شد.
تو کل مسیر به این فکر میکرد که خدایا حالا من به این خواهرا چی بگم ؟؟
اصلا اینا چرا غواص شدن؟؟؟
یاااااا اباالفضل خودت کمکم کن آقا..
هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسیدن…
شهید ملکی هم همراه بقیه از ماشین پیاده شد و…هنوز چندقدمی نرفته بود که یهو چشماشو بست و شرو ع کرد به استغفارکردن…
راننده که از پشت سر شهیدملکی می آمد،باتعجب پرسید :حاج آقا چرا چشماتونو بستید؟؟
شهیدملکی باصدایی لرزان گفت: والله چی بگم ،استغفرالله،ازدست این خواهرای غواص…
راننده باتعجب زد زیرخنده و گفت :حاج آقا کدوم خواهرای غواص؟اینا برادرای غواصن که تازه از عملیات برگشتن…
راوی:سردار علی فضلی.
شهدا هرجا احتمال گناه میدادن….نمی رفتن…ما چطور؟
احتمال گناه بدیم میریم؟ یا مثل شهدا نمیریم؟
“اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا”