22 مهر 1398
وقتی دیدم که نمیتونم مثل همسرم، برم خط مقدم وبادشمن مزدوربجنگم،تصمیم گرفتم به ستادبیام و به اسلام خدمت کنم.خیاطی و لکه گیری لباسهاروانجام میدادم هیچوقت از کار خسته نمی شدم بلکه ازاین کار احساس غرور میکردم؛ چون به وصیت همسرشهیدم عمل کرده بودم… می… بیشتر »
نظر دهید »
09 دی 1397
وقت رفتن، ما را به خانه مادرم برد و گفت: مامان بيا! اين دخترت با يك دانه اضافه، امانت بود دستم مواظب امانتم باشيد… هوای كوثر را داشته باشيد، بيقراري نكند، خيلي مراقب محمدامينم باشيد؛ خوب تربيتش كنيد تا همیشه باولايت باشد، آخرين باري هم كه… بیشتر »