مهمترین خاطره من،مربوط به روزشکست حصرآبادان است.وقتی که مجروحین عراقی رابه بخش منتقل کردند،ما تنفرشدیدی ازآنها داشتیم ولی باید به عنوان یک امدادگرمسلمان انجام وظیفه می کردیم؛وارد بخش که شدم دیدم مادرشهیدان شولی،ظرف آبی به دست گرفته اند و باپارچه ای خون اسیران عراقی را از سر و صورتشان پاک می کنند…من خیلی ناراحت شدم .به طرف ایشان رفتم خواستم ظرف آب را از ایشان بگیرم که یکمرتبه گفتند:«اینها اسیر اسلام هستند و باید آنها را مداوا کرد.»
راوی :خانم صفری.آبادان.
کتاب همپای مردان خطر،نوشته ی مرضیه زرکی.
فرم در حال بارگذاری ...
هفده ساله بود که درطلائیه رستگارشد وپرکشید.شهیداکبرصفارا می گویم،سواربرقایق افکارش،دردریای وصیت نامه اش بودم که توجهم به بادبان قایق جلب شد،با خط خودش کلام حضرت امیر را نوشته بود:«عضوا علی الجهاد بنواجذکم ولا تلفتوا الی ناعق تعق.»
«باچنگ و دندان به جهاد برخیزید و به زمزمه های شوم صلح و سازش اعتنانکنید.»نهج البلاغه_خطبه۱۲۱
آرزو ها وخواسته های زیبایی داشت،اما یکی از خواسته هایش ازجنس ایثارخالصانه بود؛آری دریافتم که اسلام درگوشت و پوست وخونشان جریان داشته است که اندیشه و درخواست هایشان اینگونه بود…
میخواستم ازقایق پیاده شوم و پادر دنیای خودمان بگذارم که چشمم به افتاد به…
خواسته اش این بود:
«پدرومادرعزیزم،هروقت به بهشت زهرا می روید،اول سر قبرمفقودین(شهدای گمنام)بروید؛چون آنهاواجب تر ازماهستند…اگرنیامدم بدانید درقبرمفقودین هستم…والسلام علی من اتبع الهدی»
#نردبانی از جنس نور.
#جهاد
#شهیداکبرصفا
فرم در حال بارگذاری ...
وقتی دیدم که نمیتونم مثل همسرم، برم خط مقدم وبادشمن مزدوربجنگم،تصمیم گرفتم به ستادبیام و به اسلام خدمت کنم.خیاطی و لکه گیری لباسهاروانجام میدادم هیچوقت از کار خسته نمی شدم بلکه ازاین کار احساس غرور میکردم؛ چون به وصیت همسرشهیدم عمل کرده بودم… می گفت خانمم :«بعدازشهادتم جبهه رو فراموش نکنید.» [جبهه امروز من و تو رفیق…جبهه ی فرهنگی + روشنگریه] …………………………. راوی:همسرشهیدنوش آبادی _اهواز برگرفته از کتاب همپای مردان خطر،نوشته ی مرضیه زرکی.
فرم در حال بارگذاری ...
امیدواری به بچه ها…
شیخ، صبرزیادی داشت.وقتی که انبوه شهدا رو به مسجدجامع خرمشهرمی آوردند تا به آبادان وشهرهای دیگه ببرند،روحیه ی بچه ها ی رزمنده خیلی تضعیف می شد،ازطرفی هم خیانت های بنی صدر شده بود مضاف براین این شرایط...
بعضیامیگفتن : حالاکه پشتیبان نداریم،موندنمون توشهر برای چیه!؟
[اینجابود که بادلداری شیخ وصحبت هاش دل همه آرام میشد،معلوم است دلها،باکلام کسی که خودش مصداق ألابذکر الله تطمئن القلوب است؛آرام میگرند…]
میگفت :«شمابرای خدامی جنگید؛کسی که برای خدا می جنگد،هیچگاه مأیوس نمی شود.چون هدفش اسلام هست.»
شخصیتش قرآنی بود،به همین خاطردرمواقع بحرانی،استعینوابالصبروالصلوة می شد و ازپروردگارش استمداد می طلبید…
…………………………………..
[هنوز هم وقتی به زیارتت می آییم سرشارازامیدوانرژی هستی و ایستاده ای و به همه خوش آمد میگویی]
انتشاربه مناسبت سالروزشهادت:۱۳۵۹/۷/۲۴
شیخ شریف قنوتی(اولین شهید روحانی دفاع مقدس)
برگرفته از کتاب نفرهفتادوسوم،نوشته عبدالرضاسالمی نژاد.
#نردبانی از جنس نور.
#شهیدشهرما.
فرم در حال بارگذاری ...
حسین خرازی نشست ترک موتورم.
بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش می سوخت.
فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد!
☄من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش!
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد!
و همین پدر همه ی ما را درآورده بود!
*بلند بلند فریاد می زد:
✨خدایا!
الان پاهام داره می سوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی!
⚜خدایا!
الان سینه ام داره می سوزه!
این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه!
خدایا!
الان دست هام سوخت!
می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم!
نمی خوام دست هام گناه کار باشه!
?خدایا!
صورتم داره می سوزه!
این سوزش برای امام زمانه!
برای ولایته!
اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت!
?آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمی تونم،
دارم تموم می کنم.
لااله الا الله،
?خدایا!
خودت شاهد باش!
خودت شهادت بده آخ نگفتم!
آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم!
بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:
⭐️خدایا!
ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟
ما فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی؟
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.
تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد.
⚜امروز زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.
ما کجا و این بزرگواران کجا …
ما با کوچکترین غمی تو زندگی شروع به ناسپاسی می کنیم اما ..
اون شهیدزنده زنده سوخت…
اما آخ نگفت….
توصیف شهید حسین خرازی به قلم شهید آوینی:(بسیااااار زیبا)
((او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت. چه میگویم، چهره ریزنقش و خندههای دلنشینش نشانه بهتری است. مواظب باش، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم میکنی. اگر کسی او را نمیشناخت، هرگز باور نمیکرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین(ع) رو به رو است.))
سلام احسنت
فرم در حال بارگذاری ...